زیر آسمان این شهر زن و کودک ۵ سالهای زندگی میکنند که به دلیل بیماری و ناتوانی مالی هر شب را با ترس تخلیه زیرزمین ۴۰ متریشان صبح میکنند.
وقتی وارد خانه میشویم پسرک را کنار مشتی دارو در خوابی عمیق میبینیم، زهرا خانم میگوید: داروهای اعصابش آنقدر قوی است که وقتی میخورد تا ساعتها خواب است.
کنارشان مینشینم و از قصه زندگیاش سوال میکنم، لبخند تلخی میزند و میگوید: زمین خوردم!
بغضش را میخورد و میگوید: ۷ سال پیش پسرم به دام اعتیاد افتاد و در همان دوران هم عاشق دختری شد که از بد روزگار او هم معتاد بود، آن دختر خانواده درستی نداشت و از ازدواج قبلیاش صاحب ۴ فرزند شده بود که یکیشان را مادر دختر فروخت و 3 تای دیگر هم به بهزیستی سپرده شدند.
وی ادامه داد: هرکاری کردم حریف پسرم نشدم، آنقدر از من دور شد که دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه چند وقت بعد فهمیدم با همان دختر کنار یک پارک کارتن خواب شدهاند، بعد از مدتی هم فهمیدم که سجاد در راه است.
چشمانش خیس میشود و میگوید: سجاد ۱۰ روزه بود که در سرمای زمستان گوشه پارک پیدایش کردم، دختر بیرحم در همان جا زایمان کرده بود و بعد از اینکه بندناف بچه را با موچین بریده بود، او را رها کرده و با پسرم از آنجا رفته بودند، وقتی بچه را به بیمارستان رساندم دکترها قطع امید کرده بودند اما خدا خواست و این بچه زنده ماند و از همان زمان هم بیماری تنفسیاش آغاز شد.
زهرا خانم ادامه داد: من خودم تا چندسال پیش در یک رستوران کار میکردم اما وقتی به دلیل دیسک حاد، درد گردن و کمرم زیاد شد دیگر توان کار را از دست دادم، الان هم دکتر گفته باید فورآً گردن و کمرم را عمل کنم اما متأسفانه پولی ندارم و هرچه به دستم میرسد خرج این بچه میکنم، چون اگر سجاد اسپریاش تمام شود یا داروهای اعصابش را نخورد معلوم نیست چه اتفاقی میافتد. سجاد مدام ترس این را دارد که از خانه بیرونمان کنند...
احساس خفگی میکنم، نفس عمیقی میکشم و از زهرا خانم میخواهم صاحبخانه را صدا کند، آقای «م» بعد از چند لحظه وارد زیرزمین ۴۰ متری میشود که محل سکونت زهرا خانم و نوه کوچکشاست، حدود نیمی از کرایه عقب افتاده را که از طریق کمک خیرین جمع شده به صاحب خانه میدهم و مهلتی میگیرم تا جای مناسبی برای سجاد و مادربزرگش پیدا کنیم.
وقتی وارد خانه میشویم پسرک را کنار مشتی دارو در خوابی عمیق میبینیم، زهرا خانم میگوید: داروهای اعصابش آنقدر قوی است که وقتی میخورد تا ساعتها خواب است.
کنارشان مینشینم و از قصه زندگیاش سوال میکنم، لبخند تلخی میزند و میگوید: زمین خوردم!
بغضش را میخورد و میگوید: ۷ سال پیش پسرم به دام اعتیاد افتاد و در همان دوران هم عاشق دختری شد که از بد روزگار او هم معتاد بود، آن دختر خانواده درستی نداشت و از ازدواج قبلیاش صاحب ۴ فرزند شده بود که یکیشان را مادر دختر فروخت و 3 تای دیگر هم به بهزیستی سپرده شدند.
وی ادامه داد: هرکاری کردم حریف پسرم نشدم، آنقدر از من دور شد که دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه چند وقت بعد فهمیدم با همان دختر کنار یک پارک کارتن خواب شدهاند، بعد از مدتی هم فهمیدم که سجاد در راه است.
چشمانش خیس میشود و میگوید: سجاد ۱۰ روزه بود که در سرمای زمستان گوشه پارک پیدایش کردم، دختر بیرحم در همان جا زایمان کرده بود و بعد از اینکه بندناف بچه را با موچین بریده بود، او را رها کرده و با پسرم از آنجا رفته بودند، وقتی بچه را به بیمارستان رساندم دکترها قطع امید کرده بودند اما خدا خواست و این بچه زنده ماند و از همان زمان هم بیماری تنفسیاش آغاز شد.
زهرا خانم ادامه داد: من خودم تا چندسال پیش در یک رستوران کار میکردم اما وقتی به دلیل دیسک حاد، درد گردن و کمرم زیاد شد دیگر توان کار را از دست دادم، الان هم دکتر گفته باید فورآً گردن و کمرم را عمل کنم اما متأسفانه پولی ندارم و هرچه به دستم میرسد خرج این بچه میکنم، چون اگر سجاد اسپریاش تمام شود یا داروهای اعصابش را نخورد معلوم نیست چه اتفاقی میافتد. سجاد مدام ترس این را دارد که از خانه بیرونمان کنند...
احساس خفگی میکنم، نفس عمیقی میکشم و از زهرا خانم میخواهم صاحبخانه را صدا کند، آقای «م» بعد از چند لحظه وارد زیرزمین ۴۰ متری میشود که محل سکونت زهرا خانم و نوه کوچکشاست، حدود نیمی از کرایه عقب افتاده را که از طریق کمک خیرین جمع شده به صاحب خانه میدهم و مهلتی میگیرم تا جای مناسبی برای سجاد و مادربزرگش پیدا کنیم.
0 comments:
Post a Comment